قصه های واقعی

ساخت وبلاگ

توسط سنجاقک | چهارشنبه پانزدهم فروردین ۱۴۰۳ | 7:57

یکی تو بخشی از دوران زندگیش،خدا ناباور شده بود و هیچ چیو قبول نداشت.

داییش فوت میکنه . تو همون‌چند شب اول سه نفر خواب داییش رو میبینن .یکی خواب میبینه جاش خوبه و تو باغ و بستانِ

یکی خواب میبینه که با افراد صالح همنشین شده و اما خودش خواب میبینه که داییش میگه اینجا هیجی نیست خبری نیست نه بهشتی و نه جهنمی

***

طرف بهم‌میگه هر کاری که داری انجام میدی فقط به همون فکر کن این یعنی آرامش ،خوشبختی،لذت بردن از زندگی، به خدمت گرفتن مغز

میگه داری ظرف میشوری به فکر کتابتی که نخوندی .داری کتاب میخونی نگران نمازت هستی.داری نماز میخونی فکر مهمونی و این که چی بپوشی هستی و کل زندگی در حال حرص خوردن و فکر کردن در باره اتفاقات دیگه هستی

***

میگه چند تا جمله از امام حسین بگو به جز اتفاقات شهادتش

از دوران زندگی و کارهایی که کرده. چند دقیقه فکر کردم اما هیچی بلد نبودم .نگاش کردم .گفت ببین مامان اکثرا همینیم به جایی که استفاده مثبت داشته باشیم ‌داریم فقط برای شهید شدنش اشک میریزیم .میگم اشک به آدم آرامش میده .میگه اگه به شیوه ایی که گفتم زندگی کنی و هر کاری که داری انجام میدی به همون فکر کنی و لذت ببری آرامش داری.

وطنم اراک...
ما را در سایت وطنم اراک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : vatanamaraka بازدید : 20 تاريخ : جمعه 17 فروردين 1403 ساعت: 15:03